کاشت افکار در مغز کودکان

این فیلم یکی از بهترین فیلمها درباره ی کاشت باورهای سازنده  و یا مخرب در مغز کودکان است. به همین دلیل به عنوان مثال برای شما عنوان می کنم تا ببینید محیط پرورش افراد در کودکی تا چه حد بر آینده ی کودکان تاثیرگذار است .

فارست گامپ براساس یک رمان به همین نام که در سال  1986 نوشته شده بود، در سال 1994 ساخته شد. بازیگر نقش فارست، تام هنکس است و کارگردان رابرت زمکیس. فارست پسری نوجوان که با مادرش در یک اقامتگاه خصوصی زندگی می کند، به دلیل مشکل انحنای ستون فقرات مجبور به پوشیدن پابند مخصوص است و این باعث می شود تحرک طبیعی مثل همسن و سال های خودش نداشته باشد . فارست درست در برهه ای از تاریخ که امریکا بسیار پراتفاق و پر شخصیت بوده زندگی می کند. مثلا یک شب الویس پریسلی در اقامتگاه مادرش توقف می کند و رقص پای معروفش را از طرز راه رفتن فارست الهام می گیرد. فارست پسری است که بهره هوشی کمتر از عادی داشته و مدیر مدرسه تصمیم می گیرد او را به یکی از مدارس ویژه ی این کودکان بفرستد. اما مادر فارست آنقدر به عادی به نظر رسیدن فارست اهمیت می دهد که حاضر می شود با مدیر مدرسه ارتباط داشته باشد ولی فارست کنار بچه های عادی تحصیل کند. از جذابترین پلانهای فیلم باید به تلاش مادر برای ذهنیت عادی دادن به فارست نام برد. هر جایی که مردم فارست را با نگاه های غریب دنبال می کردند، مادرش بلافاصله به او می گفت : اجازه نده کسی بهت بگه که از تو بهتره فارست…. یادت باشه تو فرقی با دیگران نداری فارست.

و جالب اینکه فارست آن موقع حتی درکی از جملات مادرش نداشت و متوجه نمی شد چرا مادرش اینگونه واکنش نشان می دهد. مسلما فارِست نمی دانست اعتماد به نفس یا عزت نفس چیست، موفقیت به چه معناست و موفق کیست. اما مادر آگاه او می دانست که تنها یک چیز به فارست در آینده کمک میکند تا با وجود نقص جسمی بتواند زندگی عادی و حتی و تو بهتر از آن داشته باشد، ایمان به توانمندی های خود.

فارست همیشه مورد تمسخر و آزار و اذیت همکلاسی های زورگویش قرار می گرفت تا اینکه یک روز در سن حدود 10 -11 سالگی چند تا پسر به سمتش می آیند که باز هم سر به سرش بگذارند. این بار فارست تصمیم می گیرد فرار کند و هنگام تلاش برای فرار پابندهایش که از کمر تا مچ پاهایش را می گرفتند ، می شکنند و فارست شروع به دویدن مثل یک بچه ی عادی می کند و با سرعت فرار می کند. او مستقیم پیش هم مدرسه ای اش «جِنی» که در یک خانه ی روستایی و با پدری دائم الخمر، بدزبان، فحاش و خشن زندگی می کند می رود . جنی و فارست از بچگی دوستان نزدیکی بودند. او چنین فراری را در دوره ی دبیرستان هم تجربه می کند و وقتی هم مدرسه ای هایش با اتوموبیل تعقیبش می کنند، فرار او به سمت زمین فوتبال امریکایی باعث می شود که به ستاره ی فوتبال در امریکا بدل شود. در واقع موقعیت سختی که منجر به کشف استعداد و توانمندی در او می شود. فارست هوش چندانی نداشت. حتی در برخی موارد تاخیر در واکنش نشان دادن هم داشت. اما به هر کاری که دست می زد موفق بود. نه تنها موفق که به بهترین نحو عمل می کرد. در حالیکه دوستش جِنی علارغم زیبایی و جذابیت به مسیرهای بدی کشیده می شود. دقیقا مسیرهایی که پدرش در ناسزاهایش برای دخترش بیان می کرد.

شاید این داستان به نظر تخیلی بیاید اما متاسفانه همه ی ما در جایی از زندگی به این نتیجه می رسیم که اگر خیلی از جملات را هرگز نشنیده بودیم ، اگر زمانی که اتفاقی می افتاد جملات مثبت به همراهش شنیده بودیم حال راحت تر و آزاد تر زندگی می کردیم. بسیاری از جملاتی که از بزرگترها شنیدیم برای حفظ امنیت ما و بخشی بخاطر خودخواهی والدین بوده که امروز ما را اسیر خود کرده است. اینها را اضافه کنید به تمام چیزهایی که در مدرسه و در بافت فرهنگی می شنویم.

نکته ی مهم اینجاست که خوشبختانه می توانید در هر سنی، تاکید می کنم در هرسنی اگر بخواهید باورهای کهنه و ناکارامد و مزاحم خود را به مرور با باورها و دانسته های جدید جایگزین کرده و در باقیمانده ی عمر خود را با انتخاب های بهتر و به زمان و درنتیجه رضایت از عملکرد خود سپری کنید.